انسانی زیادی انسانی



یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست. 

کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی. تن دادم. سر سپردم. دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن.

یه وقتایی. یه روزایی. یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا. وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه. نه که رو شونه هاش گریه کنم. یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم. یا در آعوشش کمی آرام بگیرم. 

کسی که بهش نگاه کنم. در من مکث کنه. بهش بگم دلم گرفته. ازم نمرسه. هیچی نپرسه. فقط دستمو بگیره. نه که بخاد بگه هیش. من هستم. یا کنارتم.

فقط باشه همون لحظه. فقط باشه. 

بعد من در سکوتم فراموش کنم ددر کجاست. مشکل چیه. غم چی بود. من فقط عبور کنم از روی چاله های دلم.


به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود 

امشب وسط قفسه های فروشگاه در بین چیزهایی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم.  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست  فقط قفسه های یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم. من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمانیت خودم. لحظه ای فاقد هر گونه معنا و والایی. در پی برآورده ساختن پایین ترین سطح هرم مازلو.

وقتی کیسه ها را خالی میکردم برگشتم به سطح عادی . جسمانیتم به شکر و تغکر ختم شد.

خشم و سردرگمی ام را درمبان لباس ها در لباسشویی ریختم. میروم که لباس های تمیز را پهن کنم. 


تا جایی که می توانستم خودم را به جلو خم کردم. تا تمام سرم زیر هود قرار بگیره. فندک را جلو آورد و آتش کرد. با تمام جانم توی فیلتر نفس کشیدم. و بعد دود خیییلی کمرنگی را بیرون فرستادم. یادم بود که روی دستش چند ضربه بزنم.

سرم را بالا گرفتم و تعالی دود را در انحنای هود تماشا کردم. تماشا کردم و خیلی سعی کردم فکر نکنم. بعد از این همه مدت. اشاره ای کردم و به دستش دادم. رفتم توی حال و روی آن نیمکت کنار تلویزیون نشستم. مورد علاقه ام بود. جادار و به اندازه ی کافی نزدیک. تا جریان خونم را در بن انگشت ها و ران ها و دور سرم احساس کنم.

به باریکه ی نوری که از کنار پرده به زور تو آمده بود و خودش را روی فرش پرت کرده بود نگاه می کردم. و به انگشت هایم که حالشان خوب بود. خودم بودم. برگشتم به سمت سوفیا. که خاب بود. آنجا. پیچیده در پتوی یاسی رنگ. با چشم های بسته و مژه های رو بالا. چشم بستم. بودن من سرنوشت او بود. یا داشتن او سرنوشت من؟


بعد از این همه ذوب شدگی در روزها. چند روزی می شد که عمیقن هوس گوش سپردن به بیژن مرتضوی در وجودم بیداد می کرد. نمیدانم از کجا اومده بود. ولی سه چهار روز گذشت و سرد نشدم. بالاخره امروز آمدم و کامپیوترم را روشن کردم. و البته قبلش ناهار را گذاشتم، ظرفهای صبحانه را شستم، دور و بر هال را مرتب کردم آماده ی جارو کشیدن. و گرچه چمدان را برای سفر فردا نبستم اما لیستی از کارهای امروز بعد از ظهر و کارهای فردا تهیه کردم. گردگیری کردم. روی اوپن را مرتب کردم. یخچال را سامان دادم. 

و عجیب اینکه بعد از همه ی این کارها، هنوز دلم بیژن میخاست. کامپیوترم را روشن کردم بالاخره. اما توی آرشیوم خبری از بیژن نبود. وسوسه شدم یک سری به آهنگهای قدیمی عارف، مهستی یا حتا رضا یزدانی بزنم. ولی دلم پر می کشید همچنان برای آن صدای ویولون. توی هاردم آرشیو کامل بیژن بود. ولی یادم نمی آمد هاردم کجاست! بعد از این دوسه بار اسباب کشی. توی کشوی خودم و سعید نبود. توی قفسه ی کتابها و حتا کشوهای پاتختی. ناامیدانه کشوی میزتلویزیون را باز کردم و یافتمش. بعد دیگر نفهمیدم نیم ساعت بعدی چطور گذشت. هر آهنگی یه جور حال و هوا رو ررونم زنده می کرد. یه سلکشنی بود که آن سالها؛ یا بهتره بگم آن سال؛ موقع خاب همیشه توی گوشم بودند. یه آهنگی بود که صبح ها توی راه دانشکده گوش می کردم. موسیقی بی کلام بغض که مدت ها زنگ موبایلم بود. یه آهنگی که متنشو نوشتم و تحلیل فلسفی کردم. 

و آن یکی. آه. 

بوی پاییز. زمین نارنجی. غروب خورشید پشت کوههای آب و برق. هیاهوی دانشگاه فردوسی. نیمکت تک افتاده ی پشت دانشکده اقتصاد. کفش های سفید من و کوله ی مشکی. و دست هام.

و دلم که می لرزید.


باورم نمیشه به پایان این پاییز رسیدیم. پاییز 98. چقدر فرق دارد با پاییز 88 و شب یلدای خابگاه و اون همه فال حافظ.

چقدر این دهه اخیر زود گذشت. چقدر هنوز کار دارم. هنوز حتا به قدر کافی بزرگ نشدم. به خوبی میدونم منطق چی میگه و درست چیه. اما تسلیم مهربونی ذاتی م میشم. البته انکار نمیکنم اون شیطنت و تجربه خاهی ته وجودم هم بهرحال اثرگذاره.

از پاییز 78 که یادم نمیاد. حالا یا نمیخام یادم بیاد. . 

صبح ها که سوفیا رو میبرم مهد از یه راه های خیلی دوری بر میگردم و همه تراک های آلبوم 4 رو چند بار گوش میدم. اینقدر گوش دادم که دیگه دلم مثل اون اولا نمی لرزه. 

نمیفهمم چرا گفته شده رانندگی خسته کننده ست؟ راندن در بی نهایت جاده ها و گوش سپردن به سلکشن مورد علاقه و دل سپردن به دست خاطره ها. بهتر ازین هیچ نیست


فاجعه پشت فاجعه

دیوار پشت دیوار

درد پشت درد

پشت سر گذاشتم. بزرگتر شدم اما. برای خودم زندگی میکنم. تجربه میکنم. و از الان میدانم اگر شکست بخورم چیزی که از من باقی میماند قوی‌تر هست.

یادم باشد این تجربه ها شاید به بهای چند قطره اشک یا غم یا درد به دست آمده باشد یا بیاید. 


پشت میهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود. هی برمیگشتم و دوباره میخاندم سرد بود. امروز خیلی سرد بود. در تراس را کمی باز کردم. آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم. آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم. فایده هم نداشت. برمی‌گشت داخل. چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی . از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود. تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود. 

هورمون های بدنم در تعادلی بیش از آن هستند که به گریه بیفتم. از اون روز مریضی سوفیا و بعد از اون آخرین امضاها و در فشار تنهایی و دلتنگی که گریه ی بی اختیار شدیدی بود تا حالا. فقط بغض کردم. بغض.

مثل همیشه آخرین پک را عمیقتر زدم. خیلی عمیقتر. عمقش را در دو طرف خط خنده ام حس کردم. خاموشش کردم. برگشتم به اعتبارات وجود: از لابشرط مقسمی شروع میشد. 


چرا میگن 00:00 ساعت عاشقی ه؟ به نظر من 01:01 بیشتر بهش میاد ساعت عاشقی باشه. آخه مگه گنجایش چی رو داره اون صفر؟

هوس کردم موهامو کوتاه کنم. هوس شدید. نیاز دارم به تغییری که در زندگی م ایجاد میکنه. موی کوتاه با رنگ تیره. بعد فراموش کنم چی گذشت در این روزهای دراز با این موهای بلند بلکه کوتاه شن غصه هام. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

anonymous بیمه مسافرتی سامان گنجشک خورده به شیشه قیمت فیلتر شنی دوربین مداربسته هایلوک Morgan iranpooshak دلنوشته های زیبا