تا جایی که می توانستم خودم را به جلو خم کردم. تا تمام سرم زیر هود قرار بگیره. فندک را جلو آورد و آتش کرد. با تمام جانم توی فیلتر نفس کشیدم. و بعد دود خیییلی کمرنگی را بیرون فرستادم. یادم بود که روی دستش چند ضربه بزنم.

سرم را بالا گرفتم و تعالی دود را در انحنای هود تماشا کردم. تماشا کردم و خیلی سعی کردم فکر نکنم. بعد از این همه مدت. اشاره ای کردم و به دستش دادم. رفتم توی حال و روی آن نیمکت کنار تلویزیون نشستم. مورد علاقه ام بود. جادار و به اندازه ی کافی نزدیک. تا جریان خونم را در بن انگشت ها و ران ها و دور سرم احساس کنم.

به باریکه ی نوری که از کنار پرده به زور تو آمده بود و خودش را روی فرش پرت کرده بود نگاه می کردم. و به انگشت هایم که حالشان خوب بود. خودم بودم. برگشتم به سمت سوفیا. که خاب بود. آنجا. پیچیده در پتوی یاسی رنگ. با چشم های بسته و مژه های رو بالا. چشم بستم. بودن من سرنوشت او بود. یا داشتن او سرنوشت من؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هورامان helli2 python آموزش و سیگنال خرید وفروش در بورس Academia دانستني هاي مواد غذايي بارش باران گنجینه Anne Personal Blog on Customer Loyalty فروش فلزیاب شارک33000در تهران09197977377 یامهدی ادرکنی (عج)